فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

فاطمه جان

تولدت و خوش یمن و مبارک بودن پا قدمت

1394/4/9 12:30
نویسنده : مامانت
253 بازدید
اشتراک گذاری

بنام تنها هستی بخش

دخترک عزیزم :

فاطمه عزیزم بلاخره پس از چندی کشمکش که وبلاگ برایت درست کنم یانه ؟وبلاگت را ایجاد کردم.

نوشته های من عزیزم تا یه سنی از زندگیته

بعد از اینکه یه مقدار بزرگ شدی مطالب وبلاگت راخودت، با یه سری نوشته های عالی وموفقییت هایت در زندگیت پرمیکنی انشاالله.

 

درروز 31 شهریور ماه سال88 با همه نگرانیهایی که داشتم طوریکه دکتر گفته بود راس ساعت 8 در بیمارستان حاضر باشید وفردا تعداد عمل هایم زیاده  ولی چون شما مشکل دارید اولین نفرخواهی بود.

 خاله لیلا پیشم بود و منو حاضر کر دند  برم  برا عمل  همینکه دم در اتاق عمل رسیدم   رنگ و روم پرید فشارم تا 6و5 پایین اومد  ومنو برگر دوندند  چون خیلی نکران بودم سالم نباشی

بالاخره من که از  همه اول بودم از همه اخر موندم بعد از دو و سه عمل توکل کردم و دراتا ق عمل حاضر شدم

ووقتی به دنیا اومدی  خوب یادم سرم و بلند کردم تو روببینم که سالمی  و دکتر بیهوشی شونه هامو گرفت و چسبوند به تخت  و گفت این چه حرکتی؟

چشام پر از اشک شد  وقتی دیدم سالمی

تو همون حالم روی تخت عمل خدا رو شکر کردم .

 بعدا بهت میگم چرا اینهمه نگران سلامتیت بودم.

پا قدم  خیلی خوب  داشتی  بعد از اومدن تو خیر و برکت  تو زندگیمون جاری شد  والطاف و رحمت خداوند بیش از بیش

5روز ازبعد از تولدت یه وام  خیلی خوب  که  جور نمی شد گرفتیم و خیلی از بدهی یامون دادیم .

دو ماه از تولدت نمی گذشت که یه خبر خوب دیگه  که مثل یه راز بین  اعضای خونواذه وجور شدن خیلی چیزا

اولش  قبل از اینکه به دنیا بیای  اکثر دکترا میگفتندند  زیاد امیدی به خودت وبچه ات نیست وهزاران اتفاق  می افته

ولی تو اومدی و ثابت کردی خواست خدا  چیز دیگه ای است  و غیر از خواست دکترا است

ینی بشر ناقص العقل است و همه چیز  به دست اوست.

تو اومدی و ثابت کردی هستی

تو اومدی و گفتی ببین  پا قدم  من چقدر برای شما مبارک وپر بر کته.

ومن بدون اینکه خواست خودم باشه تا تو را خدا بهمون بده ، خدای بزرگ تورا به ما عطا کرد

ومن چقدر خوشحالم  که خدا  دختر ای گل و سالمی  ( ابجی و تو را)  به من داده واز این بابت خدا رو هزاران بار شکر میکنم.

ویکی دو سال که گذشت و بزرگتر شدی  ، متوجه شدم  که چه دختر با هوشی هستی.

باید بگم که حافظه خیلی  خوبی داشتی اینو فقط من نمی گفتم مربیان مهد و اطرافیان  هم می گفتند چون تو این سن فقط  تو سه سالگیت 7و8 سوره  را حفظ شده بودی و تو مهد هم  می خوندی  تو مراسم شب یلدا  که تو مهد گرفتند اونجا خو ندی وcd  سی دی اش هم هست.

بادم تو 3 سالگیت بود که یه کتاب بود در مورد دندون  آبجیت اونو 2 بار برات خوند وفرداش ما دیدیم  تو همه رو  همینطور می خونی  هممون تعجب کرده بودیم .

 کلا اینطور بگم که  بعد از تموم شدن همه ی سر یالها فرداش شعر  همشونو از بر می خوندی

فاطمه جان برخلاف آبجیت  که پیش مامان بزرگت  بود  وتو 4 سالگی به مهد رفت  ولی  تو  به خاطر کار بابات که مجبور شدیم  به تهران بیاییم از همون 1 سالگیت به مهد رفتی  و پیش خاله  خیری  مربی مهدت بزرگت  بزرگ شدی  و من جقدر نگران اون روزهای توی مهد بودم.

بلاخره  تو دخترم دووم  آوردی و بزرگ  شدی.

و الان که من وبلاگتو دارم درست میکنم تو با مامان میری مدرسه مامان و 5 سالگیت پیش دبستانی زفتی  با هم آماده می شیم  میریم مدرسه تو علی آباد  وباهمم بر می گردیم وچقدر تو مدرسه بهمون خوش می گذره  فکر  کنم که دیگه ازا ین  به بعد همه چیز تو خا طرت بمونه  وبگی.

ازاین به بعد سعی میکنم جیزای که لازمه تو زندگیت بدونی و فراموش نکنی و هم خاطره ی برایت بشه تو  وبلاگت بزارم تا اینکه بعد از چند سال دیگه تو پنجم وششم ابتدایی  بتونی ادامه ی وبلاگتو خودت داشته بااشی عزیزم.

 

 

اینا عکسای  تولدت تو بیمارستانه

 

پسندها (1)

نظرات (1)

کیوان
25 اسفند 94 15:39
امروز آبجیم بیمارستانه ، بچش و به دنیا میاره . برا جفتشون دعا کن که سالم باشن انشاالله فاطمه خانم رو هم ببوس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فاطمه جان می باشد